نتایج جستجو برای عبارت :

آشغالا تن من هیچوقت نمیده بوی تسلیم!

یک ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻨ ﻣﻪ :
ﺍﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ ﺴ ﺭﻭ ﻭﻋﺪﻩ ﺳﺮ ﻨ ، ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﻫ ﺑﺪﻩ 
ﻭﻟ ﺍﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ ﻋﻤﺮ ﺳﺮﺵ ﻨ ﺑﻬﺶ ﻣﺎﻫ ﺮ ﺎﺩ ﺑﺪﻩ ...
ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺮﺍﻧ ﻣﻪ :
اﻪ ﻣ ﺧﻮﺍ ﺴ ﺭﻭ ﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺳﺮ ﻨ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺯﺩ ﺎﺩ ﺑﺪﻩ 
ﺍﻪ ﻣ ﺧﻮﺍﻫ هفت جد و آبادشو ﺳﺮ ﻨ، ﺑﻬﺶ ﺭﺍ ﺑﺪﻩ
.........
فرهنگ لغت مامانم : 
این آشغالا که میمالی به خودت = لوازم آرایش.
 این آشغال که شب و روز دستته = گوشیم . 
 این آشغال که همش سرت توشه = لب تاپ.
 این آشغالا که میخوری = قره قر
سیر که شدم، از پنجره بیرونو نگاه کردم
مثل همین ساعتای همون روزا  کامیون شهرداری اومد، آشغالا رو جمع کردن و رفتن
اما این‌بار نترسیدم
عصبی هم نبودم
تو اتاق‌ هم بودم
گوشیم هم تو شارژ
پنیر هم مال خودم
 
یه احمق خودهمه‌چیزدان‌دان
تا کی دعا می کنی؟
تا آنکه بخشدم کریم!
از چه فرار می کنی؟
از من خویش، می رَمم!
سوی کجا میروی؟
سوی نگار می روم!
هم ره خود چه می بری؟
سوز و گداز می برم...
 
 
واسه اینکه از چیزای خوب پُر بشید
اول باید جای خالی داشته باشید
پس خالی کنید...
بریزید بیرون همه ی آت و آشغالا رو...
 
بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین...
چقدر این جمله رو دوس دارم
به محبت تو ای آرزوی مشتاقین
یجورایی میگه خدا 
دارم به عشق تو خالی می کنم
حواست به ما هم باشه
خودت پرُش کن...
تو همه آرزوی
اگه میخوای بدونی مردم یه کشور چه طور زندگی می کنند و چقدر ثروتمندند، یه نگاه به آشغالایی که سرکوچه هاشون میذارن بنداز.
+از منطقه ی بالا تا پایین شهر اگر یه نگاه بندازیم می بینیم که هر روز چقدر غذا دور ریخته میشه، تو زمان همین خونه تکونی برای عید،باید می دید که چه وسایلی دور ریخته میشه.ما شاید سرسری همیشه گذر کردیم ولی اگه دقت کنیم از همین زباله هایی که دور می ریزیم می شه فهمید که مردم ثروتمندی هستیم اونقدر که بعضی از هم وطنامون از لابه لای همی
حتی با وجود اینکه مشکلات دارن کمرمو خم میکنن ، خیلی شیک و مجلسی بهشون زل میزنم و یه سیلی میزنم زیر گوششونفشار ناشی کار و خستگی و عین حال درس خوندن تو دانشگاه یا حتی رفتن به کلاسای مختلف درحالی که داری تعمیرات منزل انجام میدی و همزمان چندتا پروژه ی سایت و ربات دستته مگه چقدر میتونه سخت باشه؟ما که دیگه خودمونو زدیم به رگ بیخیالی :/
نوشتن مطلب با 9000 کلمه ( کلمه هاااا ، کاراکتر نه ) ، ساخت ربات تلگرام یا حتی طراحی وبسایت ...یا حتی SEO کردن یه وبسایت سا
عزا داری همه دوستان قبول اجرتونم با امام حسین :)
تا جایی که تونستم از مجالس اونس گرفتم ، ولی از اینکه آشغالا رو میدیدم ناراحت میشدم و تصمیم میگرفتم بیرون نـرم و سعی کنم توی خونا بمونم ولی باز میگفتم شاید هیچ وقت دیگه فرصت عزاداری نباشه واسه من ! 
قضیه دختر آبی رو شنیدید ، همه یه چیز میگن من فقط براش فاتحه خوندم ولی دنبال قضیه نرفتم  ولی ناراحتم واسه خودم و تمام مونث های جامعه که همیشه جز دسته دوم بودیم همیشه تو جامعه به چشـم بد دیدنمون هر کدوم
رفتم تو مغازه "شامپو" میخواستم...
گفتم من فلان شامپو رو میخوام ! 
شامپپو رو گذاشت جلوم گفت مدلهای دیگه هم داره ، و برام چند مدل دیگه اورد ! 
داشتم مدل ها رو نگاه میکردم و روشون رو میخوندم که دیدم همینجوری داره لوازم ارایشیم میاره ! تند تند هم یه چیزایی میگه! 
عین منگ ها نگاه میکردم که اینا چیه! 
واسه کجاس ! 
من ی رژلب و سایه و رژگونه و ریمل بلدم خدایی ! 
این همه چیز چیه اومده دیگه !!!! 
کانتور :/ 
پرایمر :/ 
هایلایت ! 
انصافا هایلایتا خیلی خوش رنگ بودن
 
به دختران خود یاد دهیدقبل از ازدواج به آرزوهایشان برسند،‍‍مردان غول چراغ جادویی علاءالدین نیستند برتراند راسل

**
آقا به خانمش میگه: من خیلی بهت لطف کردم که بدون اینکه چهرتو ببینم باهات ازدواج کردم! خانمه میگه: ببین من چقدر بهت لطف کردم که چهرتو دیدمو باهات ازدواج کردم!! خب برادر من نکن این کارو ..!!! با زبون این خانما نمیشه درافتاد
 ** مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خونه… زنش میگه خونه ریختو پاشه مرده:میدونم ز
 
به دختران خود یاد دهیدقبل از ازدواج به آرزوهایشان برسند،‍‍مردان غول چراغ جادویی علاءالدین نیستند برتراند راسل
**
آقا به خانمش میگه: من خیلی بهت لطف کردم که بدون اینکه چهرتو ببینم باهات ازدواج کردم! خانمه میگه: ببین من چقدر بهت لطف کردم که چهرتو دیدمو باهات ازدواج کردم!! خب برادر من نکن این کارو ..!!! با زبون این خانما نمیشه درافتاد
 ** مرده زنگ میزنه خونه، میگه عزیزم من بعداز ظهر با دوستم میام خونه… زنش میگه خونه ریختو پاشه مرده:میدونم زن
اعتراف تلخ غزالی عالم بزرگ اهل تسنن به بیعت‌شکنی عمر بن خطاب و غصب خلافت توسط او
غزالی از علمای بزرگ اهل تسنن و از دشمنان مکتب اهل بیت علیهم السلام در باره تبریک و تهنیت عمر بن صحاک و پیمانى که در آن روز بست و فقط چند روز بعد آن را فراموش كرد، مى‌نویسد:
واجمع الجماهیر على متن الحدیث من خطبته فی یوم عید یزحم باتفاق الجمیع وهو یقول: « من كنت مولاه فعلی مولاه » فقال عمر بخ بخ یا أبا الحسن لقد أصبحت مولای ومولى كل مولى فهذا تسلیم ورضى وتحكیم ثم بعد
چند وقتی هست مسجد محله مون رو دارن تعمیر میکنند.چند روز پیش ساعت 9 شب داشتم می رفتم آشغالا رو بندازم سر کوچه!!!یه سیدی هست سر کوچه میشه خیلی پاک و سادست... فکر کنم 70 سال داشته باشه.بدلیل تعمیر های مسجد نشسته بود روی بلوار خاکی سر کوچه نماز میخوند ولی به سمت قبله نه...
داشت به طرف غرب نماز میخوند...
وقتی که داشتم میرفتم آشغالارو بندازم خیلی خجالت کشیدم و نتونستم برم بگم...
برگشتنی دیدم نمازشرو تموم کرد...پا شد...ایستاد...
با خجالت،جلو رفتم...قبه رو بهش ن
چند وقتی هست مسجد محله مون رو دارن تعمیر میکنند.چند روز پیش ساعت 9 شب داشتم می رفتم آشغالا رو بندازم سر کوچه!!!یه سیدی هست سر کوچه میشه خیلی پاک و سادست... فکر کنم 70 سال داشته باشه.بدلیل تعمیر های مسجد نشسته بود روی بلوار خاکی سر کوچه نماز میخوند ولی به سمت قبله نه...
داشت به طرف غرب نماز میخوند...
وقتی که داشتم میرفتم آشغالارو بندازم خیلی خجالت کشیدم و نتونستم برم بگم...
برگشتنی دیدم نمازشرو تموم کرد...پا شد...ایستاد...
با خجالت،جلو رفتم...قبه رو بهش ن
به نظرم، هر آدمی، با بقیه، به اندازه شعور و شخصیت و تربیت خودش رفتار میکنه.
تربیت، ژنتیک، تجربیات، شعور، و.. عواملی هستن که اثر میذارن روی شخصیت و نحوه رفتار یه نفر.
در نتیجه اگه از کسی ناروایی، بدی، و... میبینین و حس میکنین حقتون این نیست، ایراد رو از خودتون ندونین.
 
شماها که وبلاگ منو خوندین، دیگه حداقل انتاریو و بی سی رو بهتر و یه سری خصوصیات و ویژگی های کاناداییا و کانادا رو بهتر از خود ایرانیای ساکن اینجا میدونین :)
 
امشب میخوام، درباره garb
بابا درست فهمیده الوند هیچ وقت واسه من کسل کننده نیس...و روح و روان خسته ام رو جلا میده...
انگار اون بالا بهتر میتونم فکر کنم...
بهتر میتونم نفس بکشم...
بهتر میتونم زندگی کنم...
کلا تو خالی از آدم بودنش حالم بهتره...
آخه یه رخ نشون بده دلبر جان...دارم عکس میگیرم
...
اون کوه که تو مه محو شده دیگه الوند خوشگل و ناز و دلبر منه..اینجا کوهپایه ای ترین نقطه نزدیک به قله اس...
ینی دقیق خودم نفهمیدم چی گفتم...ولی خب...
اونجا صدای کبک و خروشان چشمه و رودخونه از زمین ج
دیشب یه شبه‌جوک‌هایی تو گروه‌ها پخش شده بود به این مضمون که "بچه‌ها ایران سه صفر از ژاپن باخته، فردا کارت‌هاتون همراهتون باشه."
امروز جوک به واقعیت پیوسته و اومدن محل کار آقای و پسران!، پسر کوچک آقای که تازه هجده سالش شده رو با دو تا دستبند پلاستیکی (از این‌ها) به میله‌های ون بستن تا آقای کارتش رو برسونن؛ اونقدر محکم که خودش گفته دستتو تکون بدی داغونش می‌کنه! لابد احساسشون این بوده که جنایت‌کار گرفتن!
مامانم که حسابی نفرینشون کردن. من که
سلام دوست من من دباره برگشتم
راستشو بگم سیگارام داره تموم میشه 4 نخ بیشتر ندارم 
هووووف
چهار نخ بدون بدون پول خرید بسته جدید
تصمیم گرفته بودم ماشین رو روشن کنم و برم تو اسنپ 
خیلی افتضاحه پسر این که برنامه نویس باشی و بری توی یه برنامه افتضاح که قیمتش به ارزش دو هزار تومن نیست بری کار کنی
اگه بخوام میتونم همین برنامه رو تو دو روز کد نویسی کنم
ولی خب  میدونی بدون سیگار موندن سخنه از اونحایی که کار نمیکنم خب میشه گفت که باید همچین کاری رو انجام
چراغا رو خاموش کنید؛ می‌خوام روضه بخونم:
اگه گذرتون به متروی شهدا افتاده باشه، پس یه سر به کتاب‌فروشی کتابستان زدین. کتاب‌فروشی‌ای که توش کتاب زرد خیلی کم پیدا می‌شه (من کتابای چیستا یثربی و امثالهم رو زرد می‌دونم) چندوقت پیش خبر رسید که مترو درخواست کرایه‌ی بیشتر کرده؛ اگه هم نمی‌تونن، پس جمعش کنن. بی‌شک اولی برای بازار امروز کتاب ممکن نیست و دومی هم دردناک. 
امروز، عجله‌ای نداشتم برای سوارشدن به مترو و رفتم توی فروشگاه تا یکی، دوتا
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمی
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمی
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمی
کارِ تو بود. نشستی توی ماشین. دستت را دراز کردی سمت ضبط و دکمه‌اش را زدی. سی‌دی هل خورد بیرون. نگاهی به عنوان نوشته شده با ماژیک آبی کردی و نگاهی به من. به رویم خودم نیاوردم، الکی مثلا که حواسم به رانندگی‌ست. به روی خودم نیاوردم که نبودِ آن صداها، دارد مغزم را فشار می‌دهد. صدای کلیک برم گرداند به واقعیت. داشبورد را باز کردی و بقیه سی‌دی‌ها و دی‌وی‌دی‌ها را کشیدی بیرون. تا به خودم بیایم و حرفی بزنم، همه را از پنجره ریختی بیرون. گفتم: چرا... اما
داشتم جاروبرقی می کشیدم 
شر و شر عرق می ریختم 
موکتهای زیر قالیها رو هم می کشیدم 
زیر مبلها رو سعی کردم با کمک پسر اول بکشم 
شرّررر و شرّررر عرق 
نبود 
رفته بود خرید 
با بابا 
فکر نمی کردم به این زودی بیاد 
اما اومد :/ 
فقط یک فرش رو کشیده بودم 
روفرشیها رو قبلش با نپتون کشیده بودم و جمع کرده بودم برده بودم تو اتاق 
میزعسلیها و پشتی ها رو هم
به محضی عکس عنییشو تو آیفون دیدم گفتم اِنا! باز اومد الانه گیر بده که خونه من جاروبرقی نمیخواد! و تمیزه!!!!
در حقیقت من از اون دسته از آدما نیستم که باور داشته باشم گذشته هرکس به خودش ربط داره. این خلاف حقیقتیه که همیشه از پشت درخت ها و پشت سایه ها بهمون نگاه میکنه.
شاید هم قرار باشه خودمون رو گول بزنیم ولی همیشه گذشته ای هست که دنبالمونه و هرچقدر هم بیخیال باشیم بهش، مثل برادر بزرگتر زورگویی هر از گاهی یه پس گردنی میزنه تا حساب کار دستمون بیاد. ولی در کل گذشته ما با خیلی عن مغز های جامعه رابطه تنگاتنگی داره و به نحوی گره خورده. شاید خودمون رو بتونم ب
بزرگنرین تفاوت BC and ON از نظر garbage collection این هست،
که بی سی (بریتیش کلمبیا) ازین دو تا سطل هم داره (یا همون bin):
 
 
 
سطل طوسی (یا همون خاکستری کمرنگ) همون طور که روش نوشته،
برای بطری ها و قوطی های شیشه ای هست.
 
پایینی، یعنی همون bin سبز رنگ برای مواد غذایی و مواد organic قابل بازیافت هست.
مثلا تصور کنین، که میوه رو پوست میکنین،
پوستش و هسته ش، یا پوست پیاز، یا هرچیزی مثل اینها رو میتونین بریزین توی این سطل سبز.
ایده ای ندارم درباره اینکه خب مدفوع و زباله ح
بزرگنرین تفاوت BC and ON از نظر garbage collection این هست،
که بی سی (بریتیش کلمبیا) ازین دو تا سطل هم داره (یا همون bin):
 
 
 
سطل طوسی (یا همون خاکستری کمرنگ) همون طور که روش نوشته،
برای بطری ها و قوطی های شیشه ای هست.
 
پایینی، یعنی همون bin سبز رنگ برای مواد غذایی و مواد organic قابل بازیافت هست.
مثلا تصور کنین، که میوه رو پوست میکنین،
پوستش و هسته ش، یا پوست پیاز، یا هرچیزی مثل اینها رو میتونین بریزین توی این سطل سبز.
ایده ای ندارم درباره اینکه خب مدفوع و زباله ح
بیا به هیچی فکر نکنیم. بیا دو دیقه نگران آینده‌ای که هنوز نیومده و گذشته‌ای که رفته  فکر نکنیم. خسته نشدی انقدر راجع به همه‌چیز فکر کردی آخه؟ روزا میرن و شبا میان و خورشید میره و ماه درمیاد و بیست و چهارساعتات همینجوری میرن و میرن و میرن...توی این بیست و چهارساعتاام خیلیا می‌میرن خیلیاام متولد میشن. یه‌جا یکی،‌یکی دیگه رو میکشه،‌یه‌جاام یکی،‌ جون یکی دیگرو نجات میده..رسالت. دلیل. هرچی..ینی می‌خوام بگم بنده خدا..ملت به سردردشون بیشتر از ن
 
 
نازکا نارنجی پوشن
چون نداشتن پارتیه کلفت
راه نمیده بلف لا حرفاش
تنها قلندر شهر اونه 
بیداره سواره جاروش
شهر تمیز 
ولی آدماش نم پس نمیدن
قرضو 
قسطی میدن به عزارییل جون
به جونش کنن
عاشق استقلال
ولی واسه پیروزی
بر نمیداره قدمی
اون نارنجی پوش
عددیه بعده بی نهایت
نهایت نداره
رهبر یا بالا خدمتیش هر کی باشه
میده وظیفه رو انجام درست
کارمندا بیگیرن لنگ جلوش پهن
بکنن
 لپ کلومو بکشه تو خیابون
 ببینن
 
سینما دردا توش اکران نداره
 
توجه جلب 
پوزه خا
مسئول: استفاد‌ه از کلمه شراب د‌ر کتاب‌ها ممنوع می‌شود‌.
حافظ، سعد‌ی، خیام و د‌یگران: بابا این شعرهای ما مضامین عمیق عرفانی د‌اره ها! اصلا این، اونی که شما فکر می‌کنین نیست!
مسئول: بحث نکنین. ما خود‌مون بهتر می‌د‌ونیم. پروانه کسبتونو می‌گیرما!
بی‌قانون: راست میگن د‌یگه. آخه این آت و آشغالا چیه توی شعرتون میارین؟ این همه خوراکی خوشمزه هست.
حافظ د‌ر حالی که پایش را روی زمین می‌کشد‌: آخه زمان ما از این خورد‌نیا نبود‌. یه گلابی بود‌ و
صب بیدار شدم، دختر و پسر هردو بیدار بودن و مسئولیت من شروع شده بود؛ هم خونه و هم بچه‌ها. صبحانه آماده کردم و دنبال بچه ها دویدم لقمه بذارم دهنشون. تلویزیون روشن کردن و فیلم دیدن رو شروع کردن. منم برای این که از تلویزیون جداشون کنم پیشنهاد درست کردن بستنی یخی دادم و هردو استقبال کردن با این تفاوت که دختر گفت خودت انجام بده برامون:/ و پسر با ذوق اومد کمک:). بعد از اون هم به این امید که دختر رو از پای تلویزیون بلند کنم پیشنهاد اوریگامی درست کردن داد
 
تو یه کافی شاپ تنها نشسته بودم روی یه میز دو نفره …
یهو یه دختر خیلی خوشتیپ اومد گفت : “ شما تنها هستین؟ ”
فاز عشوه و غمناک گرفتم گفتم خیلی وقته تنهااااااااااااام
گفت خوب من این صندلی رو ببرم اون ور صندلی کمه
 
یه چیزی که مدت ها نگهش داشتی و دیگه به دردت نمیخوره و بندازش دور،
حالا اگه یک ساعت بعدش همون جنس به کارت نیومد بیا بزن توو گوش من
 
دقت کردین ؟
کولر رو ۲۵سرده ، رو ۲۶گرم !
کفش۴۳بزرگه ، ۴۲کوچیک !
صدای تلویزیون ۱۹زیاده ، ۱۸کم !
 
هیچوقت از
بخند که تنها چیزی که ازت برامون مونده عکساته.بخند بذار هرکی که نگاه میکنه فکرکنه حال دلت از خودت بهتره.بزار هیچکی صدای گریه های شبونتو پشت تلفن با دختری که همه دنیاش موندی نشنوه.پاشو پنجره رو ببند،اگه کسی هم نیست من بهت میگم؛پنجره رو ببند ؛پنجره رو باز کن؛پاشو آشغالا رو ببر دم در،اه چقدر میخوابی پاشو نگات کنم یکم چشای سیاتو ببینم که دارن میخندن.ده چرا صدأت میلرزه،مگه تو نبودی که میگفتی به اینده فکر کنم و امید داشته باشم گفتی به بچه ای فکر کن
علیرضا همیشه خوبه؟ نه، گاهى فاجعه ست.
پس چطورى میتونى ادامه بدى؟ به زنده موندن فکر میکنم.
—————————-
من بعد از ازدواج در سى سالگى یه راز خیلى بزرگ رو فهمیدم. اینکه اگه میخواى زنده بمونى باید به نقاط مثبت بیشتر فکر کنى وگرنه خواهى مرد. 
روزهایى هست در زندگى که همون کسى که فکر میکنید دوستتون داره، به نظر میاد اصلاً براش وجود شما هیچ اهمیتى نداره.خیلى درد داره اما حقیقت داره. کارهایى رو میکنه که در صدم ثانیه فکر میکنید دارید روانى میشید و هم
علیرضا همیشه خوبه؟ نه، گاهى فاجعه ست.
پس چطورى میتونى ادامه بدى؟ به زنده موندن فکر میکنم.
—————————-
من بعد از ازدواج در سى سالگى یه راز خیلى بزرگ رو فهمیدم. اینکه اگه میخواى زنده بمونى باید به نقاط مثبت بیشتر فکر کنى وگرنه خواهى مرد. 
روزهایى هست در زندگى که همون کسى که فکر میکنید دوستتون داره، به نظر میاد اصلاً براش وجود شما هیچ اهمیتى نداره.خیلى درد داره اما حقیقت داره. کارهایى رو میکنه که در صدم ثانیه فکر میکنید دارید روانى میشید و هم
وقایع سقیفه و هجوم به خانه وحی به روایت مسعودی
مسعودی مورخ نامی شافعی مذهب می‌نویسد:
فروی ان العبّاس رضی اللّه عنه صار الى أمیر المؤمنین (علیه السّلام) و قد قبض رسول اللّه (صلّى اللّه علیه و آله) فقال له: امدد یدك ابایعك. فقال: و من یطلب هذا الأمر و من یصلح له غیرنا. و صار إلیه ناس من المسلمین فیهم الزبیر و أبو سفیان صخر بن حرب، فأبى. و اختلف المهاجرون و الأنصار فقالت الأنصار: منّا أمیر و منكم أمیر. فقال قوم من المهاجرین: سمعنا رسول اللّه
سرم گرم ِ خدا بود و دیگر هیچ نبود ِ چمران بود. تمام که شد داشتم فکر میکردم کتاب لبنانش را شروع کنم به خواندن. اما نمی دانستم سر از مناسبات سیاسی و جغرافی اش در خواهم آورد یا نه. به هوای امام موسی صدر دوست دارم بخوانمش. قدیم تر ها، امام برایم صرفا کسی بود که چمران او را دوست می داشت. این که برایم قابل احترام بود تنها به این دلیل بود که چمران به او تعلق خاطر داشته ... حالا اما وضعیت متفاوت است. چمران خوش بخت بود که امام را دید و شناخت و همراهی کرد ...هو
اس ام اس های خنده دار و سرکاری
یکی از چیزایی که آدمو خیلی داغون میکنه اینه کهیه پسر با دماغ عملی و ابرو برداشته و سه تیغه بیاد بگه :خیلی چاکرم داداشآخه این چه حرفیه میزنی ؟تو باید بگی : میســـی عــسیسماگه زنت زیادی می پرسه چنتا دوسم داری؟بگو اندازه یک کیلو خاک شیراینا بی کارنمیرن میشمرنتا چند ساعت آرامش داری !!!یکی از ویژگی های عجیب دخترا :وقتی عصبانی میشه به مدت ۴ ساعت با سرعت نور حرف میزنه !آخر سر پاشو میندازه رو اون یکی پاشو میگه :دهنمو باز ن
رمان الف 
داستان شماره یک در وبلاگ 
قسمت. فرجام از داستان بلند مهربانو رو براتون به اشتراک گذاشتم. (جنون_مرگ) 
 
    به نام تاری 
    شماره یک. رمان الف 
  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظر
دوباره دو سه روز بود که من هی تو ذهنم وبلاگ مینوشتم. دیگه الان عزممو جزم کردم که بیام اینجا و بنویسم.
اون شب (پست قبل) هی رفتم و اومدم و کار کردم و وسطاش به طرز وحشتناکی هم خوابم میگرفتا...اما سر لج افتاده بودم که کارو تموم کنم. چون میدونستم اگه بخوابم؛ با توجه به اینکه کلا خوابم خراب شده دیگه؛ فردا خیلی پربازده نیستم و حال گندم! باهام میمونه. عاقا خلاصه من با بدبختی مطالبو نوشتم و هی ذهن کمالگرام میگفت این آشغالا چیه نوشتی و هی بش میگفتم خفه شو!
خ
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 
 
 
صفحه 277 پاراگراف اول 
یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگ
یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 
 
 
صفحه 277 پاراگراف اول 
یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگ
سلاااااام سلااااام سلااااام سلاااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که شنبه یک ربع به هفت بیدار شدیم و آماده شدیم و هفت و نیم رفتیم پایین و سوار گل پسر شدیم و بیست دقیقه به هشت راه افتادیم سمت بیما.رستا.ن البر.ز برا انجام سی.تی.اس.کن من! هشت و یکی دو دقیقه بود که رسیدیم پیمان منو جلو ببما.رستا.ن پیاده کرد و خودش رفت جای پارک پیدا کنه منم رفتم تو و دفترچه مو گذاشتم تو نوبت پذیرش و وایستادم چند نفری جلوتر از من بودند یه زن تقریبا چهل،چهل و پنج سا
  
  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran
یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 
 
  رمان جدید کلیک کنید★                   رمان ۲وارد شوید٭  
 
 
  
ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 
 
یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  
 
پسرک پر از حرف ه
  .      
 
  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran
یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها